غلامرضا تاجگردون کیست؟














کودکی…
من، غلامرضا تاجگردون... طبق شناسنامه، ۲۲ شهریور ۱۳۴۵ در دوگنبدان به دنیا آمدم. تابستان بودن و سال ۴۵ بودنش درست است، اما درباره ۲۲ شهریور مطمئن نیستم و هیچوقت هم کنجکاو نشدم که دنبال حقیقتش بگردم.
بعد از تولدم در گرمای بیباران تابستان و تجربهی تلخ و شیرین زندگی، دریافتم که روی سنگقبری پر از خاک و خار، تاریخ تولد و مرگ هر انسانی حک میشود و زندگی چیزی نیست جز نفس کشیدن بین این دو تاریخ. تاریخ تولدی که دقیق نمیدانم و تاریخ مرگی که جز خدا کسی از آن خبر ندارد. حالا تاریخ تولد بهانهای برای جشن گرفتن شده، اما در سالهای قحطی و سختی، زنده ماندن از دانستن تاریخ تولد مهمتر بود. در آن روزها، تولد یعنی رهایی از چنگ مرگ.
اصالتم به باشت برمیگردد، هرچند شنیدهام دو سه نسل پیش، اجدادمان از بویراحمد به باشت مهاجرت کردهاند. فکر میکنم حوالی سال ۱۳۴۰ بود که خانوادهام از باشت به گچساران آمدند. گچسارانی که آن روزها از خانههای کوچک و دلهای بزرگ شکل گرفته بود. مثل خیلیها، از کودکی پیش از مدرسه، خاطراتی خاکستری و مبهم دارم؛ چهرههایی محو، کوچههای خاکی، لحظههایی گنگ و صداهایی که فقط در ذهنم جریان دارند و مدام تغییر شکل میدهند. اما روز اول مدرسه مثل یک تصویر واضح در خاطرم مانده.
با برادرم ساسان، که دو سال از من بزرگتر بود، به مدرسه نظامی رفتم. آن زمان بچههای کلاس اولی روز اول گریه میکردند. نمیدانم حالا هم کسی گریه میکند یا نه، اما یادم هست من هم گریه کردم.
معلمی داشتم به نام خانم امراء. نمیدانم حالا زنده است یا نه. خیلی زود از گچساران رفتند. مدرسهمان جایی بود که بچههای شرکتی زیاد داشت. اروجی، اروجنی، مکوندی، اسمال قرهقانی و اسمهای دیگر که دقیق یادم نیست، اما با حروف اسمهایشان الفبا را یاد گرفتم و عاشق کلمهها شدم. آنها همکلاسیهایم بودند. تا پایان دبستان در مدرسه نظامی بودم. یادم هست در کلاس پنجم، شاگرد دوم یا سوم کلاس شدم و یک کتاب «عظمت بازیافته» که فعالیتهای شاه را نشان میداد، بهعنوان جایزه گرفتم. آن زمان جایزهها مثل حالا فراوان نبود و نمره بیست برای همه نبود. کسی هم مثل امروز جایزه نمیآورد که ناظم سر صف اسم دانشآموز را بخواند و تشویقش کند. به قول امروزیها، بیست فقط مال خدا بود. شاگرد اول کلاسمان دکتر دژدار امروزی بود، دوم سیروس حیدری و سوم من.
دوره راهنمایی به مدرسه سعدی رفتم که فقط چند نرده آن را از مدرسه نظامی جدا میکرد. بعدها فهمیدم آن نردهها فقط دو مدرسه را از هم جدا نکرده بودند؛ هر طرف این نردهها، دنیایی متفاوت با طرز فکر و زندگی دیگری بود.
نوجوانی...
دوره راهنماییام با آغاز انقلاب همزمان شد. کلاس دوم راهنمایی بودم. مثل همه نوجوانهای آن روزها بودم. نمیتوانم ادعا کنم که در آن سن نقش بزرگی در پیروزی انقلاب داشتم! نوجوانی بودم که مثل خیلیها معنای انقلاب را نمیفهمیدم. فقط عاشق شعار «مرگ بر شاه» بودم و امام را دوست داشتم. آن زمان، گاهی در دل تاریکی شب، ناگهان کسی فریاد میزد «اللهاکبر» و بعد انگار تمام دنیا از خواب بیدار میشد. از گوشهای دیگر، صدایی بلندتر پاسخ میداد: «اللهاکبر». بعد صدای سوم و چهارم، و اینگونه صداها به هم میپیوست. در سکوت شب، انگار در وسط بازار بودی، جایی که همه با هم حرف میزدند. انگار همه در یک خانه زندگی میکردند، نه یک شهر. روزها هم پر از صدا بود؛ روز بدون گلوله، بدون شعار، بدون شایعه، بدون شیون یا بدون شادی نبود. خدا ما را خیلی دوست داشت که در آن دوران بودیم تا با تجربهی آن روزها بزرگ شویم، انگار هر روز از نردههای مدرسه به مدرسهای دیگر قدم میگذاشتیم و هر روز بزرگتر میشدیم. هر شب بارانی از «اللهاکبر» از پشتبامها بلند میشد و صدای انقلاب هر روز بلندتر. انقلاب را دوست داشتیم. میدانستم تحولی بزرگ در زندگی و کشور در حال رخ دادن است.
خانوادهام، مثل بیشتر خانوادههای آن زمان، مذهبی و سنتی بودند. از کلاس پنجم روزه میگرفتم. عموزادهام، «حاج بهرام»، وقتی دبستانی بودم، نماز و قرآن خواندن را به من آموخت و بهاصطلاح مرا نمازخوان کرد. نهفقط من، بلکه بسیاری از فامیل و غیرفامیل، دین و نمازشان را از او یاد گرفتند. مسلمانی واقعی بود و مؤمنتر از او در منطقه به یاد ندارم. در دین با کسی تعارف نداشت. آخوند نبود، اما از هر آخوندی آخوندتر بود.
این روحیه باعث شد بعد از پیروزی انقلاب، در کلاس سوم راهنمایی، انجمن اسلامی را در مدرسه راهاندازی کنیم. کارمان تبلیغ دین و انقلاب بود. اولین سخنرانی رسمیام در همان سال بود، به مناسبت سالگرد شهادت نواب صفوی. نمیدانم چه گفتم، فقط یادم است آن روز چنان هیجان داشتم که انگار تب کرده بودم. بعضی حرفها قبل از اینکه از دهانم بیرون بیایند، بهصورت عرق از بدنم خارج میشدند. سخنرانی جلوی همکلاسیها و معلمها، آن هم بدون یادداشت، خیلی سخت بود. حالا را نگاه نکنید که همهچیز آسان شده و تریبونها زیاد. آن زمان، حجب و حیایی بود که جرئت نمیکردی جلوی معلم بایستی و توی چشمهایش نگاه کنی، چه برسد به اینکه بخواهی صاف بایستی، سخنرانی کنی و همه به تو گوش بدهند.
جوانی...
دوران راهنمایی کمکم به پایان رسید. ساسان و احمدرضا، دو برادر دیگرم که سنمان به هم نزدیک بود، دانشآموز دبیرستان بودند. به هر ترتیبی بود، وارد دبیرستان شدم. آن زمان مثل حالا نبود که کسی راهنماییات کند چه رشتهای بخوانی یا نخوانی. مشاور و مرکز انتخاب رشته وجود نداشت. رفتم رشته اقتصاد در دبیرستان مطهری، جایی که حالا مجتمع آموزشی علامه طباطبایی است، نزدیک آبگرمک. آن روزها، به قول امروزیها، ما بچههای حزباللهی بودیم. خیلیها خودشان را مجاهد، اقلیت، اکثریت یا چیزهای دیگر مینامیدند، ولی ما حزباللهی بودیم. دبیرهایمان خیلی خوب بودند و بعضیهایشان دیگر در میان ما نیستند. خدا بیامرزد، مرحوم نبیزاده معلم دینی یا همان درس دین و دانش آن زمان بود. سیدمنجز هاشمی، سویطی، جعفری، صادقی، دادار، دهقان، سینایی، ممتازان و... مدیرها و معلمهایمان بودند. بعدها دبیرستانمان به داخل شهر منتقل شد، پشت بانک ملی فعلی. خاطرات زیادی از دوستان و هممدرسهایهای خوبم دارم. برخیشان دیگر نیستند یا شهید شدهاند. از بعضیها خبرهای پراکندهای داریم و خیلی از هم دور افتادهایم، ولی گاهی دیدارهایی دست میدهد. به هر حال، هیچچیز نمیتواند جلوی گذر زمان را بگیرد و ما هم با زمان پیش آمدیم. در دبیرستان، صبحها سر صف دعای روز را میخواندم. فضای معنوی خاصی بود. انجمن اسلامیمان آن روزها خیلی فعال بود.
یادم هست ۷ خرداد ۱۳۶۰، روزی که کارنامه کلاس اول دبیرستانم را گرفتم و با ذوق زیاد میخواستم به خانواده نشانش بدهم، همان روز پدرم تصادف کرد و ما را تنها گذاشت. رفتن پدرم، «حاج ظفر»، ضربه بزرگی به خانواده و کل فامیل بود. او بزرگ خاندان بود و زندگی خیلیها به بودنش وابسته بود. با صدای جیغ ترمز یک ماشین، او رفت و بعد از آن، صدای شیون از در و دیوار خانهمان بلند شد و تنهایی بزرگی برایمان به جا ماند. ما دوازده خواهر و برادر بودیم؛ دو نفر از مادری دیگر که کمتر کسی میتوانست تشخیص دهد ما از دو مادر هستیم، و ده نفر از مادر خودم، مرحومه حاجیهخانم کبری کرمی.
وقتی پدرم رفت، بزرگترین پسر مادرم ۲۵ ساله بود و کوچکترین خواهرم ۶ یا ۷ سال داشت. من هم ۱۵ ساله بودم، کوچکترین پسر خانواده. کار سخت مادرم بعد از رفتن پدر شروع شد. شوخی نبود؛ مادری که بخواهد ده تا دوازده فرزند را بزرگ کند و به زندگیهایشان در اندازههای مختلف رسیدگی کند. هیچکداممان نه سرکار بودیم، نه متأهل. خلاصه خیلی خیلی سخت بود. بعد از پدر، انگار همیشه زیر سقف خانهمان باران میبارید، ولی مادرم، مادرم هیچوقت نگذاشت خیس شویم.
دفاع مقدس...
جنگ آغاز شده بود و حالوهوای جنگ همهجا را فرا گرفته بود. برادرم احمدرضا با سپاه همکاری میکرد و من که سنم کمتر بود، دوروبرشان میچرخیدم. کمکم باید خودم را برای رفتن به جبهه آماده میکردم. زمستان ۱۳۶۰ بود، عملیات بستان در جریان بود، فکر کنم بعد از عملیات حصر آبادان. بچههای گچساران در آن عملیاتها نقش پررنگی داشتند و همهجا صحبت از آنها بود. خیلی دلم میخواست به جبهه بروم، اما نمیشد. عملیات فتحالمبین هم نشد. احمدرضا آن موقع در جبهه بود. یادم هست در زمان فتحالمبین، در مسابقات قرآن شهرستانی اول شدم و در استان، مثل همیشه، دوم. برای تشویق نفرات برتر، ما را به زیارت مشهد بردند. هر وقت قرآن میخواندم، یاد پدرم میافتادم. انگار در آن لحظات خدا مرا در آغوش میکشید تا تنهاییام کمتر شود. اولین بارم بود که به مشهد میرفتم.
در ایام تعطیلات، عملیات شروع شد و شهدای شهرمان را آوردند. از همسایهها کم میشد و به تعداد شهدا اضافه میشد. بالاخره با هزار ترفند توانستم به جبهه بروم. عملیات بیتالمقدس. ابتدا به عینخوش رفتیم. حسن احمدیانفر، درخشان، شهید گلستان، شهید فرودپناهی و دوستان خوب دیگر که در جبهه با هم بودیم. روزهای اول حضورم را خوب به خاطر دارم. خدا رحمت کند شهید هرمزپور، فرمانده گردانمان، از فرماندهان سپاه و اهل بویراحمد بود. او مرا بهعنوان بیسیمچی انتخاب کرد. اصلاً بلد نبودم. یادم هست اولین شبی که پشت بیسیم نشستم، رمز ما «احمد» بود و رمز مقر تیپ «محمد». فقط به من گفتند اگر «احمد» را صدا کردند، جواب بده. اما نگفتند چطور جواب بدهم. آن شب مجبور شدم همه را از خواب بیدار کنم تا یاد بگیرم چگونه با بیسیم کار کنم.
وقتی عملیات بیتالمقدس شروع شد، به منطقه عملیاتی خرمشهر رفتیم. عملیات آزادسازی خرمشهر آغاز شد. سنم خیلی کم بود. تیپ ما را با لشکر ۷۷ ارتش خراسان ادغام کردند. فرماندهمان شیرازی بود، اسمش شایق، نامی که به خاطر میماند. فقط همان شب او را دیدم و دیگر تا سالها بعد که در شیراز رئیس سازمان مدیریت بودم، ندیدمش. وقتی در شیراز پیدایش کردم، پاسدار بود و جانباز شده بود. مرا نشناخت. وقتی بغلش کردم، صداها و چهرههای آن شبها از ذهنم گذشت. به او گفتم در عملیات آزادسازی خرمشهر، آن شب چند ساعتی بیسیمچی بودم. با هم خندیدیم.
در عملیات، نزدیک ورودی خرمشهر، کنار رودخانه عرایض زخمی شدم. دوستان خوبی از آن روزها یادم هست: شیخ صالحی، شهید صالحی، شهید خیزاب، شیخ سعیدی، رحمتالله صفایی و خیلیهای دیگر. خمپارهای شصت میلیمتری وسط جمعمان فرود آمد و من زخمی شدم. بیسیمچی بودم، اما وقتی عملیات شروع شد، نفهمیدم فرماندهام کجاست. بیسیم را به یکی از رزمندگان دادم، اسلحهای برداشتم و جلو رفتم. عملیات فوقالعادهای بود. به هر حال زخمی شدم و با دو نفر از همشهریها، شیخ صالحی و مرحوم درخشان، ما را اعزام کردند. ما را به اسکوی تبریز بردند. وقتی زنگ زدم و گفتم در اسکو هستیم، فکر کردند مسکو هستیم! در تبریز غریب بودیم، اما انگار غریبی از ما غریبتر بود. همهمان زخمی مشترک داشتیم و همهمان از دوری از جنگ درد میکشیدیم.
بهترین خاطره زندگیام روز سوم خرداد است. دوم خرداد ما را به اسکو بردند. حالم خوب نبود. ظهر روز بعد، در بیمارستان، با صدای حاج صادق آهنگران که از بلندگو پخش میشد بیدار شدم. میخواند: «این مرکب پیروزی را تا کربلا میرانم...» و خرمشهر آزاد شد. «خرمشهر آزاد شد» مدام در ذهنم تکرار میشد و اشک شوق از چشمانم جاری بود. خرمشهری که خیلیها آرزوی آزادیش را داشتند، برایش عملیاتها رفتند، سرما و گرما کشیدند تا از صدای بعثیها خالی شود، اما بسیاری نبودند تا ببینند آرزویشان برآورده شده است.
مردم اسکو اصلاً فارسی صحبت نمیکردند. فقط یک پسربچه بود که میآمد پیش ما و فارسی حرف میزد. از او پرسیدم: «مردم اینجا فارسی بلد نیستند؟» گفت: «نه، بلدند، ولی روشان نمیشود فارسی صحبت کنند.» نمیدانم چند روز آنجا بودیم. با سیصد تومان پول، دو عصای زیر بغل و دو دوست دیگر که یکی دستش و دیگری پایش زخمی بود، ما را به ایستگاه قطار تبریز بردند تا به تهران، سپس اهواز و بعد گچساران برویم. با سختی برگشتیم و هوای گرم جنوب دوباره ریههایمان را پر کرد. سرد و گرم شده بودیم در این سفر.
خرداد ۱۳۶۱، حدود یک سال پس از فوت پدرم، به گچساران رسیدم. پشت در خانهمان ایستادم. در زدم و مادرم در را باز کرد. مرا با دو عصا دید. نمیتوانم آن حس را توصیف کنم، فقط میگویم خدا رحمتش کند. خیلی زجر کشید و نمیدانم چطور تحمل کرد. امیدوارم از ما راضی باشد. اینکه مادری ناگهان فرزندش را در آن سن با عصا ببیند، حتماً دلش هزار برابر زخمهای من زخمی میشود، اما آن سالها، خدا به جای هر چیزی که کم بود، به مادران صبر میداد.
درس و جبهه کنار هم ادامه داشت. از دوستان دوران جنگ خاطرات خوبی دارم. این روزها وقتی به آنها فکر میکنم، دلم میگیرد. حتی گاهی با یادآوری خاطرات خندهدار آن روزها، از نبودن بعضی دوستان دلتنگ میشوم. دلم برای سیفالله محسنی، کورش هاشمی، سعید چهاردهچریک، خندانی، حبیبیان، پردال، موسوی و... و در آخر برای نزدیکترین دوستم، مرحوم اسماعیل گندمکار، که اصلاً نمیتوانم سر مزارش بروم، تنگ میشود.
جهان همین است؛ میآیی و میروی. اگر در این آمدن و رفتن عزتنفس و کرامتی داشته باشی و برای بهتر زندگی کردن خودت و دوستانت تلاش کنی، میشود گفت زندگی کردهای، وگرنه فقط زنده بودهای. دوران جنگ پر بود از تلاشهایی که یک خانواده چندمیلیونی کنار هم غذا میخوردند، هدف مشترک داشتند و برای جریان داشتن زندگی میجنگیدند. در جنگ، ظهر با کسی آشنا میشوی، غروب میبینی نیست و شب باید نبودنش را زندگی کنی. صبح بیدار میشوی و دوستت نیست. کجاست؟ پیش خدا. جنگ برای بچههای آن دوره چیزی نیست که بهراحتی بتوان از آن گذشت. زندگی در باغ و کاخ با زندگی در سنگ و سنگر فرق دارد. میدانم نسل امروز شاید آن روزها و اتفاقات را درک نکند، اما ما با آن زندگی کردیم و با خاطراتش زندگی میکنیم. آدم از گذشتهاش جز مشتی رنگ و خاطره چه دارد؟ آدمها و روزهای پررنگ و خاطرات تلخ و شیرین مال زمانی است که روزها خاطرهانگیز باشند.
در دوران تحصیل، کمکم فعالیتهای سیاسیام شروع شد. عموزادهام نماینده بود و طبیعی بود که صفکشیهای سیاسی هم آغاز شود. چپ و راست در زمان جنگ شکل گرفت و حتی در جبهه هم خودش را نشان میداد. فروردین ۱۳۶۳ در جبهه بودم. احمدرضا هم بود، اما با هم نبودیم. من در فکه بودم و او در جفیر. سال تحویل را در جبهه بودیم. چند روز بعد از عید، قرار بود برای مرخصی برگردم. به اهواز آمدم. شب با بچههای سپاه بودم، گفتند احمدرضا هم میآید. آن شب انگار نمیخواست صبح شود. خیلی طولانی بود. صبح گفتند احمدرضا گفته تو برو، من چند روز دیگر میآیم. آمد، اما شهید آمد... آن چند روز خیلی طول کشید. یک روز عصر دیدم چند نفر از زنان فامیل پیش مادرم آمدند و انگار در دلشان شیون میکردن، اما نمیخواستند صدایشان حتی به اتاق بغلی برسد. پیش مادرم گریه میکردند و خبر داشتند، اما نمیخواستند مادرم بفهمد. مادرم لبخند میزد.
فهمیدم خبری شده. به سپاه رفتم و گفتند احمدرضا شهید شده. اگر در اهواز مانده بودم تا او بیاید، شاید تا آخر عمر همانجا میماندم. با خبر شهادتش به خانه برگشتم. نتوانستم به مادرم بگویم. رفتم توی اتاق و گفتم بالاخره کسی پیدا میشود که به او بگوید. وقتی در اتاق بودم، صدای شیون همه زنهای فامیل را که پیش مادرم بودند میشنیدم. هیچکس در اتاق نبود، اما اتاق پر از صدا بود. در همان لحظه، مادرم بلند احمدرضا را صدا زد...
خدا خودش میدهد، خودش میگیرد و خودش صبر میدهد. احمدرضا در ۲۱ سالگی شهید شد. عقد کرده بود و ما منتظر صدای شادی عروسیاش در خانه بودیم، اما صدای مرگ جوانیاش را کشیدند. تا روزی که مادرم فوت کرد، داغ احمدرضا در دلش بود. هنوز هم نالههای مادرم برای احمدرضا در تنهاییهایش و هر بار که به گلزار شهدا میرفت، در گوشم است.
دانشگاه...
با آن اوضاع، در سال ۶۳ در کنکور شرکت کردم. آن سال، دومین سال بازگشایی دانشگاهها بود. تعداد دانشگاهها محدود بود و فضای دانشگاهی هم مثل حالا نبود. نمیدانم چطور به فکر دانشگاه افتادم. یک روز صبح که برای فروش گندمهای کاشتهشده آن سال به شهر آمده بودم، یکی از دوستانم گفت مرحله اول کنکور قبول شدهام. آن زمان کنکور دو مرحلهای بود. اگر اشتباه نکنم، رتبهام در منطقه سه، ۲۲۰ بود. دوباره امتحان دادم و مرحله دوم را هم قبول شدم. ورود به دانشگاه همراه بود با درسها و بحثهای سیاسی تازه. آن موقع انجمن اسلامی به دو گروه راست و چپ تقسیم شده بود. من چپ بودم و تقریباً در تمام دوران تحصیلم بهعنوان عضو شورای انجمن اسلامی دانشکده و گاهی دانشگاه انتخاب میشدم.
فضای درس و اشتیاق به یادگیری هم خوب بود. مثل حالا نبود که بچههای درسخوان فقط بین اتاق و کتابخانه در رفتوآمد باشند و در بحثهای دیگر شرکت نکنند. همه در همهچیز فعال بودند. استادهایمان بسیار باسواد و سختگیر بودند. مرحوم دکتر نوربخش، دکتر پرویز داودی، دکتر نمازی، دکتر عربمازار، دکتر پورکاظمی، دکتر خلیلی، مرحوم دکتر عظیمی، دکتر نوری نائینی، دکتر هاشمی، دکتر صدر و... از اساتید برجستهای بودند که افتخار شاگردیشان را داشتم. جزو دانشجویان متوسط رو به بالا بودم. در سال آخر لیسانس، در چند آزمون فوقلیسانس شرکت کردم. آن سالها آزمون فوقلیسانس سراسری نبود و باید برای هر دانشگاه جداگانه امتحان میدادی. خوشبختانه در دانشگاههای شهید بهشتی، علامه طباطبایی، تربیت مدرس و اگر اشتباه نکنم دانشگاه تهران قبول شدم. رشته برنامهریزی سیستمهای اقتصادی را که به آن علاقه داشتم و سازمان برنامه بورسیهاش میکرد، انتخاب کردم و در دانشگاه شهید بهشتی ماندم. همزمان با تحصیل، در جهاد دانشگاهی کار میکردم و سعی داشتم هزینه زیادی به خانوادهام تحمیل نکنم. سال اول فوقلیسانس، یعنی سال ۶۸، با دخترعمویم ازدواج کردم.
کار و تخصص...
در آن دوره، مرحوم دکتر نوربخش وزیر اقتصاد شد و دکتر پرویز داودی معاون اقتصادی ایشان. من و چند دانشجوی فوقلیسانس را به وزارت اقتصاد بردند و چند ماه نگذشت که در ۲۴ سالگی مدیرکل دفتر تحقیقات و سیاستهای مالی شدم. خیلی جوان بودم و حالا که فکر میکنم، نمیدانم آنهمه کارشناس باتجربه با سوابقی بهاندازه سن من چطور مرا تحمل میکردند! وقتی درسم تمام شد، چون بورسیه بودم، باید به سازمان برنامه میرفتم. وزیر اقتصاد دوست داشت بمانم، اما سازمان اجازه نداد.
در مجلس، آقای روغنی زنجانی، رئیس سازمان برنامه، و حاج بهرام، نماینده وقت، مرا دیدند و گفتند باید به استان خودم بروم. زنجانی میگفت: «اگر بچهمسلمان هستی، باید در استان خودت خدمت کنی.» قبول کردم و قرار شد بعد از نوروز ۷۱ به یاسوج بروم. نوروز آن سال، انتخابات دوره چهارم مجلس بود. خیلی برای حاج بهرام فعالیت کردم، اما او رأی نیاورد. یادم هست همان روز، رادیو یاسوج ابتدا نماینده جدید، آقای موحد، را اعلام کرد و بعد، بهعنوان خبر دوم، انتصاب مرا. این تا حدی شکست حاج بهرام را جبران میکرد، ولی مشکلات مردم را حل نمیکرد. در آن چند ماه که حاج بهرام نماینده بود و من رئیس سازمان، فهمیدم او خیلی سختگیر است. حالا گاهی خودم هم اینطورم. تنها دلیل این سختگیری این است که کار مردم باید انجام شود. این را یاد گرفتم و هیچوقت فراموش نمیکنم. کار برای مردم باید مثل باران زلال باشد.
حضورم در یاسوج بهعنوان جوانی ۲۶ ساله در پستی کلیدی، با دو نماینده کاملاً مخالف، آغاز راهی سخت بود، اما تجربههای زیادی به من آموخت. بعد از مدتی استاندار هم عوض شد و من تنها ماندم. تقریباً همه مخالفم بودند: نمایندهها، نیروهای سیاسی، مسئولین و... اما سازمان برنامه میگفت این سازمان غیرسیاسی است و باید محکم کار کنی. حمایت زیادی از من میشد، نمیدانم چرا، ولی با آن سن کم، خیلی قبولم داشتند. در آن دوره خیلی اذیت شدم، اما ایستادگی کردم تا اینکه در زمستان ۷۳ گفتند به استان فارس بروم. انتصاب عجیبی بود. هیچکس انتظارش را نداشت. ۱۶ نماینده استان فارس و استاندار وقت، دکتر جهرمی، در نامهای به مرکز درخواست کردند من منصوب نشوم، اما سازمان مصرانه خواستار انتصابم بود و حتی با قهر استاندار، منصوب شدم. ۲۸ ساله بودم، در استانی بزرگ با کاری بزرگ، بدون حتی یک حامی محلی. با توکل به خدا شروع کردم. آنقدر خوب کار کردم که ماندگارترین دوستانم حالا در فارس هستند. در پنج سال همکاری با دکتر جهرمی، مدیر نمونه استان شدم و در سال ۷۶ مدیر نمونه کشور. در روزهای ابتدایی دولت آقای خاتمی، از دست ایشان لوح مدیر نمونه کشور گرفتم.
فارس، استانی بزرگ و باشکوه است. با هر فکری میتوان آنجا زندگی کرد. خاطرات ماندگارم از فارس، کار با تلاش، شعر و ادب، زندگی بهتر و دوستی با انسانهای خوب در دوران خدمتم بود. دکتر جهرمی از رهبران جناح راست بود و من چپ، اما با حفظ مواضع، خوب همکاری میکردیم. حتی آیات حائری شیرازی، ملکحسینی و دستغیب هم مرا بسیار قبول داشتند. انتخابات ریاستجمهوری ۷۶ نقطه عطفی بود. من و چند مدیر از محمد خاتمی حمایت کردیم، درحالیکه دیگران حامی ناطق نوری بودند. خاتمی انتخاب شد و تغییرات در استان آغاز شد.
در گچساران، در دوره پنجم مجلس، برخلاف انتظار، حاج بهرام که رأیآوریاش قطعی به نظر میرسید، رد صلاحیت شد و آقای موحد انتخاب شد. تا آن دوره، گچساران و کهگیلویه یک نماینده داشتند. در دوره ششم، حاج بهرام دوباره شرکت کرد، تأیید صلاحیت شد و با رأی قاطع انتخاب شد، اما انتخابات گچساران باطل اعلام شد. داستانش را همشهریان بهتر میدانند. انتخابات پرشوری بود و من نقش کلیدی در تبلیغات داشتم، اما نشد و گچساران بینماینده ماند. تا انتخابات میاندورهای، به کاندیداتوری فکر نمیکردم. دوستان پیشنهاد دادند و در انتخابات میاندورهای شرکت کردم، اما ناباورانه رد صلاحیت شدم. آن دوره اوج دینفروشی و کنار گذاشتن اخلاق را دیدم. اگر عنایت خدا نبود و نمیدانستم در آزمایش الهیام، شاید از خیلی چیزها میبریدم. مرحوم نبیزاده انتخاب شد و مثل سال ۷۱، وقتی اعتبارنامهاش در مجلس تأیید شد، من بهعنوان معاون امور مجلس سازمان مدیریت و برنامهریزی کشور معرفی شدم.
داستان انتخابم بهعنوان معاون سازمان جالب بود. رئیس سازمان مدیریت و برنامهریزی فارس بودم و دولت دوم آقای خاتمی شروع شده بود. دکتر ستاریفر، رئیس جدید سازمان، دنبال تغییر معاون امور استانها و مجلس بود. از مدیران مرکز پرسید چه کسی مناسب است و دوستان مرا معرفی کردند. من اصلاً خبر نداشتم. آخر شهریور بود و برای مرخصی با خانواده به کیش میرفتم. در راه فرودگاه، از دفتر تماس گرفتند که رئیس گفته فردا تهران باشم. گفتم در مرخصیام و به کیش میروم. دوباره تماس گرفتند که رئیس گفته خانواده را به کیش ببر و خودت برگرد. گفتم برایم سخت است. دیگر چیزی نگفتند و من هم نمیدانستم جریان چیست. بعداً فهمیدم رئیس گفته کسی که برای این پست تلاش نمیکند، برای این کار مناسب است. اینگونه معاون سازمان شدم. وقتی برگشتم، خدمت دکتر ستاریفر رسیدم. انسانی بااخلاق بود. کار سختی بود، چون پیش از من دکتر سبحاناللهی، فردی باشخصیت و نماینده چند دوره تبریز، این مسئولیت را داشت. کارم با اعتراض شدید نمایندگان آذربایجان و یک نماینده همتبار شروع شد. خوشبختانه نمایندگان تبریز بعد از چند روز با شناخت من و رفتارم، با من خوب شدند و حالا چندتایشان دوستان نزدیکم هستند، ولی آن همتبار هنوز خیر. این هم خاطرهای است و تجربهای.
ورود به کار ملی در آن سطح آسان نبود. کاری هم فنی و اجرایی بود و هم سیاسی. در بخش فنی مشکلی نداشتم و سازمان مرا قبول داشت، اما کار سیاسی برایم سخت بود. دوره ششم مجلس بود. انصافاً آدمهای قوی از هر دو جناح در مجلس بودند؛ هم از نظر سیاسی و هم فنی. از اصلاحطلبان، نبوی، خاتمی، مزروعی، صفایی فراهانی، آرمین و... و از اصولگرایان، حداد عادل، حاجیبابایی، جلالی و... مجلس سنگینی بود و از نظر فنی فکر نمیکنم تکرار شود.
ایدههای اجرایی...
در این دوره، ایدههایی برای مدیریت بودجه کشور مطرح کردم و تا حدی پیش بردم. دو نظریه داشتم: یکی توازن منطقهای و دیگری تمرکززدایی در بودجهریزی. به من اختیار بیشتری دادند تا این دو ایده را اجرا کنم.
تمرکززدایی را با سختی پیاده کردم. در قانون و سازمان مدیریت جا انداختیم که بودجه جاری هر استان بهصورت یک عدد کلی به استان داده شود و خود استان آن را بین ادارات توزیع کند. آن زمان، هر اداره باید برای گرفتن اعتبار به تهران میآمد. این تغییر با قانون اساسی تعارض داشت و کار سادهای نبود. یک فرایند چنددهساله عوض شد و اگرچه بعدها تا حدی تضعیف شد، اما بالاخره طلسم شکسته شد. ایده دومم توازن منطقهای بود. اعتقاد داشتم دولت باید در مناطق خاصی سرمایهگذاری اولیه کند تا بخش خصوصی وارد شود و کار را پیش ببرد. مهمترین طرحی که جا انداختیم، خط انتقال اتیلن از عسلویه به غرب کشور بود. خدا آقایان زنگنه و ستاریفر را حفظ کند که خیلی برای این طرح کمک کردند. پتروشیمی گچساران، که حالا هر کس ادعا میکند آن را راه انداخته، از اینجا شروع شد. پتروشیمیهای گچساران، خرمآباد، مهاباد، کرمانشاه، سنندج و میاندوآب از این طرح کلید خوردند. بعد به آقای موحد و نماینده ممسنی پیشنهاد دادم نامهای به آقای خاتمی بنویسند تا دهدشت و نورآباد را اضافه کنیم. آقای موحد نامه را برد و آقای خاتمی مستقیم به من ارجاع داد و گفت: «میدانم فقط او میتواند.» با تلاش آقای موحد و همکاری من، پتروشیمی دهدشت اضافه شد. بهخاطر علاقهام به این طرح، بعد از تغییر مسئولیت، به دعوت پتروشیمی، راهاندازی خط (گچساران، نورآباد، دهدشت، کازرون و بروجن) را بر عهده گرفتم و خوب پیش رفتیم. آن دوره طلایی بود و کسی فکر نمیکرد این طرحها متوقف شوند. هرچند برخی همشهریها و هماستانیهای مسئول به وزیر نفت فشار میآوردند که این مسئولیت را از من بگیرند.
در معاونت سازمان مدیریت، بهخاطر طرحهای تمرکززدایی و توازن منطقهای، نشان خدمت گرفتم که از نشانهای عالی جمهوری اسلامی است.
پس از تغییر دکتر ستاریفر، دکتر برادران شرکا رئیس سازمان مدیریت شد. با تأکید آقای خاتمی، من معاون اقتصادی شدم و آقای سید قاسم حسینی، از دوستان خوب و همشهریام که رئیس سازمان برنامهوبودجه اصفهان بود، جای من در معاونت امور مجلس و استانها قرار گرفت. دو گچسارانی همزمان معاون سازمان مدیریت کشور شدند.
معاونت اقتصادی یعنی دسترسی به اطلاعات و مدیریت کلان کشور، که سطح کار را تغییر میداد. فکر میکنم عملکردم در این دوره خوب بود. سال ۸۴ با انتخاب آقای احمدینژاد بهعنوان رئیسجمهور، دوره جدیدی آغاز شد. کمتر کسی تصور میکرد در پایان دوره او اینهمه اتفاق، بهویژه در حوزه اقتصادی، رخ دهد. به نظرم فاجعهای بود که کسی نمیتوانست پیشبینی کند. ماندنم در سازمان مدیریت از دو جهت توجیه نداشت. فقط یک جلسه در دولت شرکت کردم. خاطرهای بود! به نظرم فاجعه. در آن جلسه هیچ حرف کارشناسی پذیرفته نشد و نتیجهاش را دیدیم. دکتر طیبنیا، که حالا وزیر اقتصاد است، جای من آمد. مدتی مشاور بودم و بعد به مؤسسه عالی آموزش و پژوهش در مدیریت و برنامهریزی رفتم. عضو هیئتعلمی بودم، اما همکاری زیادی با من نداشتند و کاری هم به من نداشتند. چند طرح تحقیقاتیام را متوقف کردند، انگار میخواستند اذیت کنند. سعی کردم خودم را مشغول نگه دارم. دیدم بهترین کار ادامه درس و تحقیق است. دکتری را شروع کردم و روی چند کتاب تحقیقاتی کار کردم. فکر میکنم بهترین دورانم بود.
به دعوت دوستان، دبیرکل سندیکای بیمهگران ایران شدم. تجربههای خوبی در حوزه بیمه کسب کردم. مدیران بیمه، هرچند دولتیها خیلی از من خوششان نمیآمد، از کارم راضی بودند. من هم برایشان خوب کار کردم. این روزها و کارها هم خاطره و تجربهای شدند.
اولین حضور در انتخابات...
در دوره هشتم مجلس، تصمیم گرفتم وارد انتخابات شوم. مصمم بودم و هستم که نگاه به نمایندگی در گچساران و باشت را تغییر دهم. سالهاست نماینده را ابزاری برای خواستههای شخصی میبینیم. باید این درک را جا بیندازیم که نماینده وظایفش را طبق قانون انجام دهد و نگذاریم این روند نادرست، آسیبپذیری جامعه را در انتخابات ادامه دهد.
البته خیلی دیر شروع کردم و مردم طبق رسم محلی قولوقرارشان را گذاشته بودند. دیر آمدم و بهمحض شروع، هیئت نظارت صلاحیتم را رد کرد. سبوی شکسته و آب ریخته بود و رقبا جمعآوری آرا را آغاز کرده بودند. وقتی تأیید شدم، فرصت کم بود، شاید ده روز. بااینحال، خیلی خوب کار کردیم. انتخابات برگزار شد و بهصورت میلیمتری آقای حسینی انتخاب شد. با موضوع راحت کنار آمدم تا مردم اذیت نشوند.
دوباره درس و کار در سندیکا را ادامه دادم. بهترین دوران زندگیام، ۶-۷ سال دوره آقای احمدینژاد بود: درس، مطالعه، کار راحت، درآمد بهتر و زندگی آسودهتر.
زندگی ادامه داشت تا نزدیک انتخابات مجلس نهم. شور انتخاباتی دوباره شروع شد. رقبا مثل قبل بودند، با این تفاوت که آقای فولادیوندا بهجای آقای خورشیدی وارد شد. اینبار مصممتر و باتجربهتر بودم. از ابتدا مشخص بود فاصلهام زیاد است، اما باید کار میکردم. همه رقبا به امید رد صلاحیت من بودند، ولی اینبار تأیید شدم و انتخاباتی جدی شروع شد. خاطرات آن دوره صدها صفحه میشود و از حوصله این متن خارج است. تبلیغات همزمان بود با بیماری شدید مادرم که در بیمارستان شیراز بستری بود. تقریباً همه خانوادهام درگیر بیمارستان بودند و ذهن من هم روی تخت بیمارستان بود. چند ساعت قبل از آخرین سخنرانیام، مادرم فوت کرد. به من نگفتند تا نطقم تحت تأثیر قرار نگیرد. بگذریم که مسئولین شهر آنقدر بیتدبیری کردند که مجبور شدم سخنرانی را خارج از شهر، در زمینهای کشاورزی خانوادگیمان، برگزار کنم. این بهترین فرصت برایم بود. مردم آمدند و به قولی، قبل از رأیگیری کار را تمام کردند. وقتی سخنرانیام تمام شد، در راه بازگشت به شهر، خبر فوت مادرم را دادند. خاطرهای بسیار تلخ بود. ۲۴ ساعت بعد انتخابات بود و تشییعجنازه هم باید برگزار میشد. از بیاخلاقیهای مخالفین و شایعاتی که ساختند بگذریم... هرچه برای تخریب من کردند، نتیجه عکس داد. انتخابات برگزار شد، رأیها قطرهقطره جمع شد و رودخانهای شد با حدود ۳۵ هزار رأی. من منتخب مردم شدم.
خوشبختانه فاصله رأیها آنقدر زیاد بود که حرفوحدیثها را کم کرد. قبل از طلوع آفتاب، اکثر رقبا به من تبریک گفتند و فضا آرام شد. به جز یکی از دوستان، بقیه دنبال حاشیه نرفتند.
دهمین دوره مجلس…
برای ثبتنام در انتخابات دهمین دوره مجلس شورای اسلامی، سؤالات همیشگی مطرح بود: روز اول میروی یا آخر؟ تنها یا با گروه؟ ساده یا با شلوغی؟ مصمم یا مردد؟ با هدف و برنامه یا بدون برنامه؟ این اولین بارم نبود. قشونکشیها و نگاه مردم را دیده بودم و میدانستم مردم فرهنگدوست گچساران و باشت به چه چیزهایی توجه دارند. معمولاً کاندیداها در روز ثبتنام سعی میکنند ضعفهایشان را بپوشانند و افرادی را که دعای خیر یا عملکردشان جایگاهشان را بالا میبرد، همراه ببرند. مردم کاندیدا را میخواهند و دوست دارند او را ارزیابی کنند. برای این دوره، خیلی دوست داشتم با پدران شهدای شهرمان به محل ثبتنام بروم، اما دو چیز مانع شد: اول، پدران شهدا، که حدود صد نفرند، عمدتاً کهنسال یا بیمارند و نمیخواستم به زحمت بیفتند. دوم، نگران بودم که شائبه سوءاستفاده از این عزیزان پیش بیاید. هرچند میدانستم اکثر پدران شهدا مرا فرزند خودشان میدانند و دعای خیرشان پشت سر من و خدمتگزاران نظام است، اما دلم نیامد خستهشان کنم. تصمیم گرفتم مثل گذشته، با یاد خدا و تنها بروم. دیده بودم قشونکشی تأثیری بر نگاه مردم ندارد و گاهی اثر منفی هم دارد. مهم این است که مردم میفهمند و بسنده میکنند به نگاه خودشان و واقعیتها.
ثبتنام شروع شد. حرکت در این مسیر بدون هدف و شناخت، کاری بیهوده و خیانت به مردم است. اگر حس کنم نمیتوانم به مردم و کشورم کمک کنم، ورود به انتخابات خیانت به میهنم است. این روزها، کشور، انقلاب، استان و حوزه انتخابیهام بیش از همیشه به تدبیر و انتخاب درست نیاز دارد. امضای برگه ثبتنام همراه با بیان اعتقاداتت درباره اداره کشور، تو را در برابر حال و آینده مسئول میکند. مجلس محل قانونگذاری است و نماینده باید طبق قانون اساسی و سوگند به قرآن، وظایفش را انجام دهد. کاندیدا باید بداند در چه عرصهای قدم میگذارد و اثرش بر زندگی مردم را درک کند.
انتخابات دوره دهم بسیار پرشور بود. در حوزه ما، رقابت به دو کاندیدای اصلی و یک غیراصلی رسید و با مشارکت حداکثری، با حدود ۶۶ هزار رأی (۷۴ درصد آرا) پیروز شدم.
شروع مجلس دهم، به دلیل پیروزی جریان اصلاحطلبان و اعتدالیون (فراکسیون امید)، صفکشی خاصی داشت که شرحش خارج از این یادداشت است. ورودم به کمیسیون بودجه قطعی بود و در چهار سال مجلس دهم، با اعتماد همکاران، رئیس کمیسیون برنامهوبودجه و تلفیق بودجه شدم.
مشکلات اقتصادی کشور به حدی بود که رهبری با تشکیل شورای هماهنگی سران، اختیارات زیادی به این شورا داد. این شورا شامل رؤسای سه قوه، معاون اول قوه مجریه و قضائیه، سه وزیر مرتبط، دادستان کل، رؤسای کمیسیونهای برنامهوبودجه و اقتصاد و مرکز پژوهشهای مجلس بود. ورود به این شورا و تصمیماتش، فضای کارم را تغییر داد و با ادامه فعالیتهای محلی، کار سختتر شد.
اتفاقات مهمی در این دوره برای من و کشور رخ داد که بهصورت تیتروار اشاره میکنم: انتخابات ریاستجمهوری، رقابتهای سیاسی برای هیئترئیسه مجلس، خونریزی شدید مغزی و جراحی سنگینم، حادثه افزایش قیمت بنزین و اتفاقات آبان ۹۸، مأموریت به چین همراه رئیس مجلس و ابلاغ پیام رهبری، پاره کردن برجام توسط آمریکا و تنشهای درون مجلس، استیضاح وزرای کار و راه با مشارکت بالای من، تشکیل فراکسیون قوی زاگرس، شهادت سوزناک حاج قاسم سلیمانی، تداوم و تسریع طرحهای عمرانی منطقه مثل تونل دیل، آبرسانی به دشتهای باشت، خان احمد، دشتمور و امامزاده جعفر، آبرسانی از سد چمشیر و به باباکلان، جشن سبز گازرسانی صددرصدی به روستاها، ساماندهی بافت فرسوده، احداث خیابان شهید بلادیان، چهاربانده کردن جاده بهبهان و باشت، ساخت حداقل هشتاد طرح ورزشی و فرهنگی، طرحهای آبرسانی و فاضلاب، شروع پتروشیمی پلیمر گچساران، طرح بیواتانول، کارخانه گیاهان دارویی، دهها طرح بهسازی روستاها و طرحهای عمرانی، فرهنگی و اجتماعی.
دهمین دوره مجلس…
برای ثبتنام در انتخابات دهمین دوره مجلس شورای اسلامی، سؤالات همیشگی مطرح بود: روز اول میروی یا آخر؟ تنها یا با گروه؟ ساده یا با شلوغی؟ مصمم یا مردد؟ با هدف و برنامه یا بدون برنامه؟ این اولین بارم نبود. قشونکشیها و نگاه مردم را دیده بودم و میدانستم مردم فرهنگدوست گچساران و باشت به چه چیزهایی توجه دارند. معمولاً کاندیداها در روز ثبتنام سعی میکنند ضعفهایشان را بپوشانند و افرادی را که دعای خیر یا عملکردشان جایگاهشان را بالا میبرد، همراه ببرند. مردم کاندیدا را میخواهند و دوست دارند او را ارزیابی کنند. برای این دوره، خیلی دوست داشتم با پدران شهدای شهرمان به محل ثبتنام بروم، اما دو چیز مانع شد: اول، پدران شهدا، که حدود صد نفرند، عمدتاً کهنسال یا بیمارند و نمیخواستم به زحمت بیفتند. دوم، نگران بودم که شائبه سوءاستفاده از این عزیزان پیش بیاید. هرچند میدانستم اکثر پدران شهدا مرا فرزند خودشان میدانند و دعای خیرشان پشت سر من و خدمتگزاران نظام است، اما دلم نیامد خستهشان کنم. تصمیم گرفتم مثل گذشته، با یاد خدا و تنها بروم. دیده بودم قشونکشی تأثیری بر نگاه مردم ندارد و گاهی اثر منفی هم دارد. مهم این است که مردم میفهمند و بسنده میکنند به نگاه خودشان و واقعیتها.
ثبتنام شروع شد. حرکت در این مسیر بدون هدف و شناخت، کاری بیهوده و خیانت به مردم است. اگر حس کنم نمیتوانم به مردم و کشورم کمک کنم، ورود به انتخابات خیانت به میهنم است. این روزها، کشور، انقلاب، استان و حوزه انتخابیهام بیش از همیشه به تدبیر و انتخاب درست نیاز دارد. امضای برگه ثبتنام همراه با بیان اعتقاداتت درباره اداره کشور، تو را در برابر حال و آینده مسئول میکند. مجلس محل قانونگذاری است و نماینده باید طبق قانون اساسی و سوگند به قرآن، وظایفش را انجام دهد. کاندیدا باید بداند در چه عرصهای قدم میگذارد و اثرش بر زندگی مردم را درک کند.
انتخابات دوره دهم بسیار پرشور بود. در حوزه ما، رقابت به دو کاندیدای اصلی و یک غیراصلی رسید و با مشارکت حداکثری، با حدود ۶۶ هزار رأی (۷۴ درصد آرا) پیروز شدم.
شروع مجلس دهم، به دلیل پیروزی جریان اصلاحطلبان و اعتدالیون (فراکسیون امید)، صفکشی خاصی داشت که شرحش خارج از این یادداشت است. ورودم به کمیسیون بودجه قطعی بود و در چهار سال مجلس دهم، با اعتماد همکاران، رئیس کمیسیون برنامهوبودجه و تلفیق بودجه شدم.
مشکلات اقتصادی کشور به حدی بود که رهبری با تشکیل شورای هماهنگی سران، اختیارات زیادی به این شورا داد. این شورا شامل رؤسای سه قوه، معاون اول قوه مجریه و قضائیه، سه وزیر مرتبط، دادستان کل، رؤسای کمیسیونهای برنامهوبودجه و اقتصاد و مرکز پژوهشهای مجلس بود. ورود به این شورا و تصمیماتش، فضای کارم را تغییر داد و با ادامه فعالیتهای محلی، کار سختتر شد.
اتفاقات مهمی در این دوره برای من و کشور رخ داد که بهصورت تیتروار اشاره میکنم: انتخابات ریاستجمهوری، رقابتهای سیاسی برای هیئترئیسه مجلس، خونریزی شدید مغزی و جراحی سنگینم، حادثه افزایش قیمت بنزین و اتفاقات آبان ۹۸، مأموریت به چین همراه رئیس مجلس و ابلاغ پیام رهبری، پاره کردن برجام توسط آمریکا و تنشهای درون مجلس، استیضاح وزرای کار و راه با مشارکت بالای من، تشکیل فراکسیون قوی زاگرس، شهادت سوزناک حاج قاسم سلیمانی، تداوم و تسریع طرحهای عمرانی منطقه مثل تونل دیل، آبرسانی به دشتهای باشت، خان احمد، دشتمور و امامزاده جعفر، آبرسانی از سد چمشیر و به باباکلان، جشن سبز گازرسانی صددرصدی به روستاها، ساماندهی بافت فرسوده، احداث خیابان شهید بلادیان، چهاربانده کردن جاده بهبهان و باشت، ساخت حداقل هشتاد طرح ورزشی و فرهنگی، طرحهای آبرسانی و فاضلاب، شروع پتروشیمی پلیمر گچساران، طرح بیواتانول، کارخانه گیاهان دارویی، دهها طرح بهسازی روستاها و طرحهای عمرانی، فرهنگی و اجتماعی.
یازدهمین دوره مجلس…
مجلس دهم به روزهای پایانیاش نزدیک شد و هجمه سنگینی برای رد صلاحیت من آغاز شد. جریانهای مختلف با وحدتی کمسابقه و با تعدد کاندیداهای قومیتی وارد شدند تا مانع حضورم در دوره یازدهم مجلس شوند.
رقابت از چند جبهه شروع شده بود و در عین حال، کار سنگین نمایندگی ادامه داشت. با وجود همه فشارها، شورای نگهبان در برابر خواستهای نیروهای ملی و محلی برای رد صلاحیتم مقاومت کرد و مردم با رأی بیش از ۵۰ درصدی، برای سومین بار مرا بهعنوان نماینده خود انتخاب کردند.
این انتخاب به مذاق بسیاری خوش نیامد و گروهی از نیروهای انقلابی به اعتبارنامهام اعتراض کردند. این اعتراض منجر به رد اعتبارنامهام شد، داستانی مفصل که از حوصله این متن خارج است. خوانندگان را دعوت میکنم برای آگاهی از این اتفاق ناحق و غیرقانونی، کتاب «تیک» درباره داستان اعتبارنامه را مطالعه کنند.
دوازدهمین دوره مجلس…
بیش از ۱۰۰ هزار نفر در حوزه انتخابیه گچساران و باشت واجد شرایط رای برای شرکت در دوازدهمین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی بودند که میزان مشارکت این حوزه انتخابیه در انتخابات ۶۸ درصد بوده است.
غلامرضا تاجگردون با کسب ۴۱ هزار و۱۶۷ رای معادل ۶۰.۳۵ درصد مجموع آرای
ماخوذه منتخب حوزه انتخابیه گچساران و باشت در دوازدهمین دوره انتخابات
مجلس شورای اسلامی شد.
شهرستان های گچساران و باشت با بیش از ۱۷۵ هزار نفر جمعیت یک کرسی نمایندگی در مجلس شورای اسلامی دارد.
دوازدهمین دوره مجلس...
رقابت از چند جبهه شروع شده بود و در عین حال، کار سنگین نمایندگی ادامه داشت. با وجود همه فشارها، شورای نگهبان در برابر خواستهای نیروهای ملی و محلی برای رد صلاحیتم مقاومت کرد و مردم با رأی بیش از ۵۰ درصدی، برای سومین بار مرا بهعنوان نماینده خود انتخاب کردند.
این انتخاب به مذاق بسیاری خوش نیامد و گروهی از نیروهای انقلابی به اعتبارنامهام اعتراض کردند. این اعتراض منجر به رد اعتبارنامهام شد، داستانی مفصل که از حوصله این متن خارج است. خوانندگان را دعوت میکنم برای آگاهی از این اتفاق ناحق و غیرقانونی، کتاب «تیک» درباره داستان اعتبارنامه را مطالعه کنند.
مدارج تحصیلی
لیسانس علوم اقتصادی
دانشگاه شهید بهشتی
فوقلیسانس برنامهریزی سیستمهای اقتصادی
دانشگاه شهید بهشتی
دکترای مدیریت اقتصادی
بلژیک (ترددی)
سوابق تدریس
برنامهریزی سیستمها
مقطع: فوقلیسانس
محل: مرکز آموزش مدیریت دولتی یاسوج
اقتصاد مهندسی
مقطع: لیسانس
محل: دانشگاه یاسوج
اقتصاد خرد
مقطع: لیسانس
محل: مرکز آموزش مدیریت دولتی یاسوج
اقتصاد کلان
مقطع: لیسانس
محل: مرکز آموزش مدیریت دولتی یاسوج
اقتصاد کلان
مقطع: فوقلیسانس
محل: مرکز آموزش مدیریت دولتی یاسوج
اقتصاد خرد
مقطع: فوقلیسانس
محل: مرکز آموزش مدیریت دولتی یاسوج
اقتصاد خرد
مقطع: لیسانس
محل: مرکز آموزش مدیریت دولتی شیراز
بودجه
مقطع: لیسانس
محل: مرکز آموزش مدیریت دولتی شیراز
بودجه
مقطع: لیسانس
محل: دانشکده مدیریت دانشگاه تهران
اقتصاد توسعه
مقطع: لیسانس
محل: دانشگاه آزاد واحد مرکز تهران
مالیه عمومی
محل: دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز
بودجه
محل: دانشکده اقتصاد علامه طباطبایی
اقتصاد ایران
محل: دانشگاه آزاد واحد مرکز تهران