در آستانه گرامیداشت هفته دفاع مقدس، غلامرضا تاجگردون، نماینده مردم شریف گچساران و باشت، با صدور پیامی، این ایام را یادآور حماسهآفرینی ملتی دانست که با «ایمان، ایثار و وحدت» تاریخساز شد. وی در پیام خود ضمن گرامیداشت یاد شهدای گلگونکفن، جانبازان سرافراز و آزادگان عزیز، بر نقش پیشگام مردم گچساران و باشت در دفاع از انقلاب و میهن تأکید کرد و برای ملت ایران عزت و سربلندی آرزو نمود.
به
مناسبت هفته دفاع مقدس، بازخوانی برشی از کتاب دکتر تاجگردون، فرصتی است تا
مخاطب را به قلب سنگرها و تجربیات نوجوانی ببریم که شور حضور در جبهه، او
را به درک عمیقی از زندگی، مجروحیت، پیروزی و داغ شهادت رساند.
از شور نوجوانی تا تب جبهه
روایت تاجگردون، داستان نوجوانی است که در زمستان ۱۳۶۰، با قلبی که برای حضور در کنار رزمندگان میتپید، با هزار ترفند خود را به خط مقدم رساند. او مینویسد: «خیلی دلم میخواست به جبهه بروم، اما نمیشد... بالاخره با هزار ترفند توانستم به جبهه بروم. عملیات بیتالمقدس.» این آغاز تجربهای است که زندگی او را برای همیشه دگرگون کرد. انتخاب او به عنوان بیسیمچیِ شهید هرمزپور، فرمانده گردان، در حالی که هیچ آشنایی با این کار نداشت، یکی از اولین خاطرات طنزآمیز و در عین حال واقعی از آشفتگی شیرین آن روزهاست: «اصلاً بلد نبودم... آن شب مجبور شدم همه را از خواب بیدار کنم تا یاد بگیرم چگونه با بیسیم کار کنم.»خرمشهر، مجروحیت و شیرینترین خاطره زندگی
نقطه عطف این خاطرات، حضور در عملیات آزادسازی خرمشهر است. او که سن کمی داشت، در گیرودار نبرد، بیسیم را به رزمندهای دیگر سپرد، اسلحهای برداشت و به قلب معرکه زد. همین شجاعت، به مجروحیت او با خمپارهای شصت میلیمتری در نزدیکی رودخانه عرایض انجامید.اما شیرینترین خاطره زندگیاش، درست در تلخترین روزهای مجروحیت رقم خورد. او در بیمارستانی در «اسکو» تبریز بستری بود که صدای حاج صادق آهنگران از بلندگوها برخاست و خبر آزادی خرمشهر را فریاد زد: «"این مرکب پیروزی را تا کربلا میرانم..." و خرمشهر آزاد شد. "خرمشهر آزاد شد" مدام در ذهنم تکرار میشد و اشک شوق از چشمانم جاری بود.» این تصویر، نمادی از پیوند عمیق درد و پیروزی در حماسه دفاع مقدس است.
بازگشت به خانه با دو عصا
یکی از تأثیرگذارترین بخشهای این روایت، لحظه بازگشت به خانه است. خرداد ۱۳۶۱، نوجوانی که سالم از خانه رفته بود، حالا با دو عصای زیر بغل پشت در خانه ایستاده است. مواجهه با مادر، صحنهای است که تاجگردون در توصیف آن عاجز میماند: «در زدم و مادرم در را باز کرد. مرا با دو عصا دید. نمیتوانم آن حس را توصیف کنم، فقط میگویم خدا رحمتش کند... اینکه مادری ناگهان فرزندش را در آن سن با عصا ببیند، حتماً دلش هزار برابر زخمهای من زخمی میشود، اما آن سالها، خدا به جای هر چیزی که کم بود، به مادران صبر میداد.»
داغی که هرگز سرد نشد: شهادت برادر
اما تلخترین بخش این روایت به فروردین ۱۳۶۳ و شهادت برادرش، احمدرضا، بازمیگردد. خاطره شبی که در اهواز منتظر رسیدن برادر بود اما صبح به او گفتند «تو برو، من چند روز دیگر میآیم» و آن چند روز به ابدیت پیوست، جانسوز است. او لحظه رسیدن خبر را اینگونه توصیف میکند: «به سپاه رفتم و گفتند احمدرضا شهید شده... رفتم توی اتاق و گفتم بالاخره کسی پیدا میشود که به او بگوید. وقتی در اتاق بودم، صدای شیون همه زنهای فامیل را که پیش مادرم بودند میشنیدم... در همان لحظه، مادرم بلند احمدرضا را صدا زد...»
جنگ، خانوادهای چندمیلیونی
غلامرضا تاجگردون جنگ را تجربهای تعریف میکند که در آن، یک «خانواده چندمیلیونی» با هدف مشترک برای «جریان داشتن زندگی» میجنگیدند. او میگوید نسل امروز شاید آن روزها را درک نکند، «اما ما با آن زندگی کردیم و با خاطراتش زندگی میکنیم.» انتشار این مقاله در هفته دفاع مقدس، نه تنها یک ادای احترام شخصی، بلکه تلاشی برای زنده نگه داشتن روح آن دوران است؛ دورانی که در آن، زندگی و مرگ، اشک و لبخند، و درد و افتخار در هم آمیخته بود و جوانانی چون او، در سنگرها معنای واقعی «زندگی کردن» را آموختند، نه فقط «زنده بودن» را.

ارسال نظر